کلیدر ---- جلد 7 و 8
رفتن؛ اگر چه رفتن را انجامی نیست.
لاشه وار بر کناره راه، سفره عفن باشگان و ددان شدن، با کاروانی که در نگاه نیمه تمامت پیش می رود، نه شایسته روح و جان گدازان است نه جایز گداختگان.
آسیمه سر شتافتی، شتابان و شتابنده؛
تندوار برجهیدی در قهر نیلی شب و چشمانی را به بهت در کاسه های خشک جمود میخ کردی بر رد رمیده خود از یار و از اغیار.
برجهیدی و به رم تاخت گرفتی و در پیچه های سرگردانی درنگی به حیرت یافتی به وادی خودآیی و ناباوری.
یال سرکش و سرگردانت به ناهنگام به قلاده ای در افتاد و ناگریزی را سر به قضا فرود آوردی.
در گم شدن خود تاملی روا نداشتی، ایقان خود به عشق.
عشق اما تو را نشناخته بود و ایثار، قلب تو بود که بر خار بوته های پاییزی شندره می شد.
خفت و رنج، پیشانی ات به سنگ.
آرام و رام، دل آزرده و سرخورده، پا براه شدی و سر بر پلاس خانمان فرو آوردی پیش از ویرانی تمام ...
اما نگاه رد؛ دستان رد و زبان رد!
ناچار و خوار در باد شدی و بیابان در پیش گرفتی،
ای خاک در چشمان سیاهت!
پای بر برج کهنه تا آخرین صدای گلایه به باد سپاری، مگرت شب را به خشم غربت شکافی درافکنی به دو شقه، رهایش روح از باروهای عذاب.
اما ... بار دیگر، بلقیس تو را بزایید!
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
قهرمان! چه فاجعه ایست خود، قهرمانی!
در کارزار تنگ و به تنگنای روزگار، دیگر، دی خورده ریزه های مغزم .......
ادامه مطلبما را در سایت خورده ریزه های مغزم .... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ketabkhuneyelimoo بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 28 آذر 1396 ساعت: 22:50